مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

میسات!

فهیمِ کوچکم... اینکه خودت مسواکِ کوچولوت رو برداشتی و درست مثلِ ما به چپ و راست روی دندونای نقلی ات به اندازه ی لبخندِ بی نظیرت کشیدی... برام خوشایند بود...خیلی! چند باری پیشنهاد مسواک زدن رو بهت داده بودم...اما استقبال نکردی...و در حدِ بازی و سرگرمی و تقلید! سه دفعه است..خیلی مصمم...خودت!..مسواک بدست جلوی من ظاهر میشوی...و میگویی میسات(مسواک)! راستی میدات هم میگی! میدانم...باید برای خواسته هایم کمی صبر کنم...تو فهمیده تر از هر انتظارِ منی...به وقتش دقیق انجام میدهی..شکرالله مسواک زدنت مبارک...مستقلِ کوچکم خدا...فهمِ دین و دنیا عطایش کن....آمین
30 دی 1391

زنگ تفریحِ !

یا حق... اولین بار نه ماهه بودی...تکرارش ،یکسال و چهارماهه و دیشب....درست در ابتدای یکسال و هشت ماهگی سومین اش! دلیلشان هرچه باشد...خیلی مهم نیست! به این بازیِ ناشی مردانه می ارزد. همین که بابایی وارد صحنه ی مادری شد ! پمپرزت رو تعویضت کرد و شستت....کلی اب بازی کردید... ساعت ١٢ شب صدای حرفها و خندهاتون ساختمون رو پر کرده بود... البته چیزی شبیه حمام بود، بدون شامپو! نمیدونم چه حسی داشتید...اما خنده هاتون رو دوست دارم. و همینطور پوشک بسته شده به سبکِ یک پدر ! ناگفته نماند دقت و ظرافت کارِ بابایی در انجام هر مسئولیتی در قبال تو ...لباس پوشاندن و پوشک و غذا دادن....واقعا ستودنییه! دوستتون دارم حسین و م...
30 دی 1391

بهار هرلحظه ی من...

پستهای این روهای اخیر را مروری کردم... هرپستی نشانی از حرفهای توست! میدانی چرا؟ آنقدر شیرین؟ نه! این کلمه اشباعم نمیکند! آنقدر نفس شده ای که این حرفهای نخودی ات حسی عجیب و تازه و شگفت انگیز را روانه ی دلم میکند. تصور کن...بهترین جای دنیایی....هوا بهاری است...باران تازه بند آمده...هنوز قطره های شبنم روی گلبرگها میرقصند...زمین بوی سبزه و خاک خیس میدهد...بوی تازگی و بهار نارنج...آسمان آبی است...تویی و... وقتی تو حرف میزنی...برایم حس خوشِ یک نفس عمیق در همچین هوایی است... نخند پسر! مادرم...حق دارم وقتی میگویی دودگ ....ندانم و بخندم و تو متعجب از خنده ی من! دودگ چیست آخر...تکرار کنی و هی بگویم چی؟؟ و تو همان دو...
28 دی 1391

موش و بوس!

مموشک مامان اینقدر وقت گفتن بوس و موش لبات خوردنی میشه که هرچقدر فیلم بگیرم کمه! اخه حرکت سرت و چشات و ابروهات و...نمک میشی. هرچقدر اذیتت کنیم و بگیم ...بگو بوس..بگو موش..ده تا موش برات میکشیم و میگیم این چیه؟ تو هی میگی موش! و ما هی کیف میکنیم... هی میگیم بگو: بوس بوس بوس موش موش بوس موش! اینقدر خوش میگذره.. خدایی بگو موش ! لباتو عشقه موش کوچولوی بوس بوسی! شکرالله
26 دی 1391

درد...بوس...دسب!

عزیزکم... بوسه ی تو برای من شفاست! بوسه ی من برای تو چه حکمی دارد؟ اینکه هر جای تنِ بهشتی و لطیفت به جایی میخورد میگویی: ماما ! درد! درد! و من نازِ نیازِ تو را میکشم و میگویی: بوس...بوس...آی درد! بوسه ام چون مسکن است..میخندی و میدوی سراغ بازی! گاه پیشنهادِ بعد از بوس ات...: دَسب...ماما..درد...دسب! و چسبی را مرهمِ زخم نداشته ات میکنم...برای تو فرقی نمیکند چسب زخم باشد یا چسب نواری! دوستت دارم برای همین بچگی هایی که دلتنگشان بودم! خدا شکرت...هزاران بار.  ...
26 دی 1391

زمزمه های پاکی!

هوالمبین....لاحول ولاقوه الا بالله هیجان زده میشوم... وقتی میبینم تو، داری با خودت آرام بازی میکنی و زیر لب چیزهایی زمزمه میکنی...شاید کمی بعد تر انتظارش را داشتم و تو چه زود... آخ که چقدر این صحنه ها را عاشق بودم و آرزو داشتم... اینکه غرق کودکیِ بی مثالت شوی و آرامش را به شادی دنیایش گره بزنی و زیر لب چیزهایی زمزمه کنی! مشغول رسیدگی به امور خانه بودم...صدایت آرام می امد...فکر کردم فاصله ات با من زیاد است و مشغول بازی هستی...برگشتم دیدم جغدهای چوبیِ کوچک را برداشته ای و غـــــرقِ لحظه های پروانگیِ کودکی هستی...و زیر لب چیزهایی میگویی... صدای قلبم را میشنیدم...میخواستم بگویمش هیس!!! بگذار زمزمه هایش را خوب بشنوم...بازی کودکانه اش ...
26 دی 1391

یباس!

مـــــــــاشاالله لاحول و لاقوه الا بالله قدمی دیگر به سوی استقلال! یکسال و هشت ماهه ی من... یباس ات را خودت تن کردی...شاید درست و کامل نبود....اما برای من عالی بود...مثل همیشه! بعد از ( دوراب )جوراب نصف و نیمه و ( دبش )کفشهای راحت و دمپایی و ( دولاه ) کلاه و ( دادور ) چادرِ من و شلوار از پا در اوردن و ( پودک ) پوشک باز کردن... نوبت یباس پوشیدن بود...میخواهی خودت بپوشی..:::  یباس ببو...من! راستی یک استین کاپشنت هم میپوشی.و ان یکی در هوا میچرخد. چقدر وجودت شادی بخش است... اینکه هر شب که میخواهم بخوابم...روزم را که مرور میکنم..پُر از لحظه های به ظاهر کوچک اما موفقیت امیز و بالندگی های هردمِ توست... اینکه هر ...
25 دی 1391

هورااااا

اخه به من بگو تو چه میدونی که وقتِ کارهای محبوب و مُرادِ دلت باید بگی هورااااااا دستاتو مشت کنی و دوتاشونو ببری بالای سرت و بگی هورااااا بِ ییم...هوراااا بابایی اومد....هورااااا آدامس...هورااااا ممنتی( همون سیب زمینی سرخ کرده ی معروف)...هوراااا باسی( بازی)...هورااااا می می! و... به افتخار مبین هورااااااااااا راستی بعد از رسیدن به خواسته و هوراااا گفتنت...بهم میگی دیدی؟! خیلی شیرین میگی...از هورا شیرین تر! دوستت دارم فسقلی بادوم.شکرالله ...
24 دی 1391

نورِ چشمم!

یا حافظ... نمیدانم کدامین دعای خیر...از کدام سمت...روانه ی خانه ی کوچک ما شد... نمیدانم خدا کدام فرشته اش را مامور کرد تا تو را وقت زمین خوردن بگیرد وقت حمام! دوش آب باز...تو و تنِ ابریشمی ات بدون دمپایی های آبی! من آماده ی امدن... همه چیز یک آن اتفاق افتاد... وانِ کوچکت را هل دادی زیر دوش تا پُر از آب شود...اسباب بازی های حمامی را از توی سطل روانه ی وان کردی...پایت را گذاشتی داخل... لیز خوردی...از پهلو خوردی زمین...بالای ابرو و زیرچشمت...به زمین خورد...درست کنار گوشه ی تیز دیوار! اشکهایت!...هیچ چیز به اندازه ی اشکهایت حالم را خراب نمیکند...چشمهایت!..کاش هیچ وقت خیس نبینمشان... کم گریه میکنی جانِ مادر...این را آنها که با تو ه...
24 دی 1391

عروسک بازی به سبک پسرانه

پسرکوچولو...پدر آینده... میدونم بهترین پدر دنیا میشی...مثل پدرت... از اونجایی که این روزا برای همه ی عروسک ها پدری میکنی...محکم بغلشون میکنی و میگی ماما نی نی منــــه! و من باید هزار بار بگم نه مال منه..و تو اصرار کنی نه منـــــه! میذاری روی بالش روی پات و تکونشون میدی و میگی لالا آپیش ....به من میگی هیش! انگشتتم میذاری رو بینیت. اسمشون هم ... عیوسک...baby...پیدر که معادل پسر خودمان هست ...پوه...دارا... که سارا خانومه یهو هم داد میزنی ماما پی پی!!! کلی اه اه و پیف پیف راه میندازی و پیشنهاد امون میدی...(حموم) منم باید بیام عوضشون کنم...و کلا اه اه و پیف پیف راه بندازم تا بخندی...بگم که معمولا با پی پی خودت همزمانِ :)...
23 دی 1391